میخوام در مورد تنها چیزهایی که خوب یادم میاد بنویسم

مکان و زمان ها خاصی که زیسته ام و همیشه با من اند، اینقدر شفاف و زنده که جزیی از خودآگاهی من محسوب میشن، شاید هم همه اش

اینجا مثل دفتر یادبود قبرستون میمونه ، نه کسی نگاه می‌کنه و نه کسی رغبتش رو داره چیزی بنویسه ، فقط هست

دقیقا ده سال پیش همچین شبی رسیدم مونترال

مثل یه درخت که بکنی و ببری یه جای دیگه بکاری، ریشه جدید میزنه ولی هنوز ریشه های اونورش هم هستند

چند روزه بارون میاد ، هوا شفاف و زلاله و بوی بهار میاد که برای آب و هوای اینجا بعیده تو این موقع

همیشه خنکی هوا یه سوز بی رحمی داره که اجازه نفس آزاد کشیدن رو میگیره از آدم ، بر خلاف خنکی اسفند و بهار و پاییز تهرون

سالهاست می‌خوام این روزها برم ایران و تو اون جنب و جوش روزهای آخر سال باشم و یاد گذشته ها زنده کنم ولی نه فرصتی فراهم میشه نه امیدی به اینکه برم و اثری از اون حس و حال تو مردم و کوچه و خیابون مونده باشه

اون اوایل که دانشچو بودم ، هنوز کامپیوتر و ام پی تری پلیر و اینها نبود ، یه ضبط سیاه قدیمی سیاه تخت سونی مال مامان رو داشتم که شبها میذاشتم رو تخت بالا سرم و با یه هدفون قراضه یه چیزی گو ش می کردم

اتاقم رو به جنوب بود و سراسر دیوار اون قسمت شیشه، فکر کنم وقتی خونه رو میساختن عمو غلامعلی پیشنهاد داده بود و خودش هم اجرا کرده بود ، خدا حفظش کنه ، اتاق خیلی نورانی بود و تمام صدای بیرون هم میومد تو ، ولی خوب اون موقع تهرانپارس خیلی خلوت بود و خونه ما که یه طبقه و نیم بود تقریبا بلندترین خونه کوچه میشد، کوچه شهید نفری که پدر و مادرش دو سه تا پلاک  اونورتر روبروی ما میشستند

خلاصه گردش فصل ها و افق باز و آسمون اکثرا آبی همیشه یه سمت اتاق بود، عاشق روزهای ابری و بارونی بودم و بغ میکردم یه گوشه و نمیدونم چرا از غم اون حس و حال لذت میبردم

 اون سالهای دانشگاه و پاییزهاش به عاشق شدن  های مدام و  بی حاصل میگذشت ، بی جاصل از ابن بابت که نمیرفتم ابرازشون کنم و مثل یه بیماری باهام می موند و باهاش لاس میزدم و البته حال خوشی داشتم از همون شوریدگی و سربه هوایی

لیشام هم بود و آرمان و بعدش هم ایمان ،  این آشفتگی و بی قراری رو اونها هم داشتن و چه چیز خوبی بود برای نزدیک کردن ما به هم

همه اینها رو گفتم چون الان یه همسایه مون رو دیدم که هنوز ژوییه تموم نشده غصه پاییز رو داره و من هم مجبور به همدردی بودم ولی ته دلم رفت برای اون آفتاب خسته و باد خنک و … و کجاست جای رسیدن و بی خیال گوش سپردن به   رنگ پاییزی که نیامده و آه  پاییزهای از دست رفته

رفتم نور حموم‌ رو کم کردم ، آب داغ رو باز کردم نشستم تو وان

پاییز طلایی لاچینی رو گذاشتم

بیرون برف میومد و از پنجره قبل از اینکه بخار     بگیره یه چیزهایی معلوم بود

این پاییز طلایی رو اواخر خیلی گوش میکنم و من رو پرت می‌کنه به تمام شهریورها و مهر ماه های دوران گذشته

همه چیز طلایی بود

از انتظار و اندوه باز شدن مدرسه ، واحد گیری دانشگاه و با لیشام آهنگ فردا دوباره پاییز میشه باز خوندن ها تو ایستگاه اتوبوس خیابون فرجام و با اسپروز سیگار کشیدن دم رودخونه زرگنده

و بعد سوال ابدی: اینجا چه کار میکنم و لعنت به این برف تموم نشدنی که کرسی جیرود و جاده دربندسر نداره و پاییزهایی کوتاه و سرد و غیر طلایی

داشتم به این فکر میکردم که سالهاست از اون لحظه های نابی که تو جان آدمی حک میشه نداشته ام . بذار یه مثال بزنم ، مثلاً داری راه میری یه لحظه ای ، تصویری چیزی حادث میشه که خیلی شفاف و با تمام جزییات در حافظه میمونه و گاهی که یادش میفتی اونقدر جزییات حضور دارند که تمامی حس ها و دریافت های حسی اون لحظه دوباره تو مغز بازسازی میشه

گاهی این یادآوری با تکرار ناخودآگاه یکی از اون جزییات اتفاق میفته و ناگاه تمام صحنه بازسازی میشه و اون حس غریب شناور بودن در خاطره زمانی دور تمام تن آدم رو به لرزه در میاره

خیلی سعی کردم بدونم این اتفاق چگونه میفته تا الان تنها توضیحی که براش دارم اینه که او اون لحظات ناب ، زمان متوقف میشه ( شده بود) و در اون لحظه در لحظه حال حضور داشتم بدون هیچ گذشته و آینده ای و بدن و ذهنم چنان غرق اون لحظه شدند که اون لحظه با تمام جزییاتش جزیی از وجود من محسوب میشه از اون لحظه به بعد.

مثلاً یه بار از روی پل عباس آباد مدرس رد میشدم، روز پنجم ششم عید بود ، مثلاً سال ۸۳ ، ۸۴، داشتم سیلور رین امگا رو گوش میدادم ، یه لحظه تمام خیابون و اتوبان زیر پل از ماشین خالی شد ، وسط پل رو به شمال وایستادم و با تمام وجود فقط به موسیقی گوش دادم

هنوز وقتی اون آهنگ رو میشنوم کافیه ذره ای از قبل و قال دنیا خالی بکنم خودم رو تا دوباره برگردم رو همون پل و همون زمان و تمام اون حس ها ،حتی وزش باد و داغی آفتاب رو هم حس میکنم

بعضی وقتها این برگشت به اون گذشته آنچنان قدرتمند و گسست از زمان حال چنان قویه که میترسم برنگردم

سالهاست دیگه از این لحظات بوجود نیومده برام

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تلویزیون اینجا یه برنامه هفتگی داره به نام standing still ، یه مجری، استندآپ کمدین طور، می‌ره شهرهای کوچیک در حال فراموش شدن گوشه کنار کانادا. شهرهایی با خونه های خالی بسیار ، جمعیت پیر و منظره تکراری کانادایی که درخت و رودخونه و دریاچه است و باز درخت و رودخونه و دریاچه

موسیقی برنامه مثلا شوخ و پر انرژیه و مجری سعی می‌کنه با خاطرات و یادبودهای شهر جوک بسازه و هدف برنامه هم مثلا همین بوده ولی اندوه خالصه، امروز یه قسمتش پخش میشد که چند تا خیابون خلوت گوشه و کنارشون با برف تازه پاییزی لک و پیس شده رو نشون میداد که منتهی میشدن به یه کارخونه کاغذسازی که تو یه حادثه سوخته بود و پایان زندگی اون شهر بود. میتونست ویدئو کلیپ یه آهنگ Empyrium باشه

 

 

 

 

تقریبا همه هواپیماها واریانت های گلدبرگ باخ گلن گاولد رو تو سیستم صوتی تصویری شون دارند. تو هواپیما که می‌شینم به سمت تهران، باخ گوش میکنم و شراب میخورم و بین خواب و بیداری سو سوی چراغ های شهرهای کوچیک تو مسیر رو از اون بالاها میبینم و دلم خوشه که میرم خونه. بعد هم که صبح زود تو یه فرودگاه تو راه یه قهوه از یه کافه چی خواب آلوده بخرم و یه جا ولو شم به انتظار پرواز دوم و این جنب و جوش صبح زود فروشنده ها و کارکنان تو فرودگاه رو تماشا میکنم که تو یکی از غریب ترین جای دنیا کار میکنن

 

 

 

 

 

 

 

مجال سلامی بود ، نه جسارتش رو داشتم و نه التفاتی شد و نه میخواستم گزندی رسد به خاطر آن عزیز

 

ملوک را چو ره خاکبوس این در نیست

کی التفات مجال سلام ما افتد