اون اوایل که دانشچو بودم ، هنوز کامپیوتر و ام پی تری پلیر و اینها نبود ، یه ضبط سیاه قدیمی سیاه تخت سونی مال مامان رو داشتم که شبها میذاشتم رو تخت بالا سرم و با یه هدفون قراضه یه چیزی گو ش می کردم
اتاقم رو به جنوب بود و سراسر دیوار اون قسمت شیشه، فکر کنم وقتی خونه رو میساختن عمو غلامعلی پیشنهاد داده بود و خودش هم اجرا کرده بود ، خدا حفظش کنه ، اتاق خیلی نورانی بود و تمام صدای بیرون هم میومد تو ، ولی خوب اون موقع تهرانپارس خیلی خلوت بود و خونه ما که یه طبقه و نیم بود تقریبا بلندترین خونه کوچه میشد، کوچه شهید نفری که پدر و مادرش دو سه تا پلاک اونورتر روبروی ما میشستند
خلاصه گردش فصل ها و افق باز و آسمون اکثرا آبی همیشه یه سمت اتاق بود، عاشق روزهای ابری و بارونی بودم و بغ میکردم یه گوشه و نمیدونم چرا از غم اون حس و حال لذت میبردم
اون سالهای دانشگاه و پاییزهاش به عاشق شدن های مدام و بی حاصل میگذشت ، بی جاصل از ابن بابت که نمیرفتم ابرازشون کنم و مثل یه بیماری باهام می موند و باهاش لاس میزدم و البته حال خوشی داشتم از همون شوریدگی و سربه هوایی
لیشام هم بود و آرمان و بعدش هم ایمان ، این آشفتگی و بی قراری رو اونها هم داشتن و چه چیز خوبی بود برای نزدیک کردن ما به هم
همه اینها رو گفتم چون الان یه همسایه مون رو دیدم که هنوز ژوییه تموم نشده غصه پاییز رو داره و من هم مجبور به همدردی بودم ولی ته دلم رفت برای اون آفتاب خسته و باد خنک و … و کجاست جای رسیدن و بی خیال گوش سپردن به رنگ پاییزی که نیامده و آه پاییزهای از دست رفته
بیشتر بنویس مشتی